دادستان حضرت ادريس(ع)

 

حضرت ادريس يكي از پيامبران الهي است

 كه نامش دو بار در قرآن كريم آمده است.

ادريس كلمه اي غير عربي است ونامگذاريش به اين اسم

 به اين دليل است كه او حكم خدا وسنتش را

به مردم درس مي داده است.

حضرت ادريس از لحاظ تقدم زماني بعد از حضرت آدم(ع)

 در قرآن از پيامبران شمرده شده وميان او وآدم

پنج پيامبر فاصله بوده است.

حضرت ادريس در مصر متولد ودر سيصد سالگي رحلت فرمود .

در زمان حضرت ادريس پادشاهي ستمگر به نام يبوراسب زندگي

مي كرد. روزي يبوراسب از سرزمين سبز وخرمي عبور كرد

كه متعلق به شخص مومني بود.

پادشاه از او خواست كه زمين را به او واگذار كند

اما مرد گفت كه خانواده خودم به آن محتاج تر است.

اين سخن مرد باعث ناراحتي پادشاه شد ودر نتيجه

 با مشورت زنش تصميم به قتل مرد گرفتند

 وبا اجير كردن چند نفر او را به قتل رساندند.

خشم الهي به جوش آمد وبه حضرت ادريس وحي شد كه

 به پادشاه اعتراض كن واين خبر را برسان كه به زودي

از تو انتقام خواهم گرفت وتو را از اريكه قدرت به زير خواهم كشيد

 وشهرت را خراب وزنت طعمه سگان خواهد شد.

حضرت ادريس وحي را ابلاغ كرد اما از طرف پادشاه به مرگ تهديد شد

وچون ممكن بود به قتل برسد از آن شهر كوچ نمود

 واز خداوند خواست تا ديگر باران به آن ديار نبارد.

خداوند به حضرت ادريس فرمود در اينصورت شهر ويران شده و

عده زيادي هلاك خواهند شد

 اما حضرت ادريس به اين امر رضايت داد وبا يارانش به غاري پناه بردند

 وغذاي آنها توسط فرشته اي تامين مي شد.

از طرف ديگر عذاب خداوند نازل شد ،شهر ويران گشت

پادشاه كشته وزنش طعمه سگها گشت.

مدتها بعد پادشاه ستمگر ديگري حكمفرما شد.

مدت بيست سال گذشت واز آسمان باراني نباريد

ومردم كم كم در اثر فقر وگرسنگي به انابه وتوبه افتادند

وبه تضرع ودعا پرداختند.

خداوند به حضرت ادريس وحي كرد كه قومت توبه كرده اند

من از آنها گذشتم تونيز بگذر

اما حضرت ادريس زير بار نرفت ودر نتيجه خداوند روزيش را قطع كرد

اينكار باعث ناراحتي واعتراض ادريس به خداشد.

خداوند فرمود :تو سه روز بدون غذا مانده اي

 واينگونه درمانده شده اي پس چگونه از قومت

كه بيست سال گرسنگي كشيده اند غافل مانده اي؟

پس برخيز ودر پي كسب روزي تلاش كن.

حضرت ادريس از گرسنگي وارد شهر ومنزل پيرزني شد

كه از آنجا بوي نان تازه مي رسيد .

از پيرزن درخواست قرص ناني كرد

 وپيرزن گفت كه نفرين ادريس چيزي براي ما باقي نگذاشته است

اما حضرت ادريس با اصرار سهم فرزند پير زن را گرفت

وفرزند با مشاهده اينكار از ترس گرسنگي جان داد .

مرگ پسر باعث ناراحتي پيرزن شد

 اما حضرت ادريس جان دوباره به آن پسر داد .

پس از اين واقعه پير زن به حضرت ادريس ايمان آورد

 واين خبر را به ساير مردم داد

ومردم وپادشاه به استقبال او رفته وبه او ايمان آوردند.

به دعاي حضرت ادريس باران سيل آسايي بر آنان نازل شد

و آنان را از قحطي نجات داد.